فقط یک بهار

هر گونه برداشت از این وبلاگ پیگرد قانونی خواهد داشت.

فقط یک بهار

هر گونه برداشت از این وبلاگ پیگرد قانونی خواهد داشت.

صاحبان دست های دراز

آن روزهای اولی که پدیده جذاب و کلاس آور موبایل آمده بود را که به خاطر دارید! آره، همان روزها که هنوز نمی گفتیم تلفن همراه و این حرف ها... هنوز آن روزها کسانی موبایل داشتند که بالاخره دست شان به دهانشان که چه عرض کنم به بالاتر از آن می رسید که خوب کمی حال آدم را به هم می زند! البته آن هایی که موبایل داشتند به خیلی بالاتر از دهان شان می رسید مثلن به سرشان و موهای شان را ژل می زدند و ... از این ها هم بروید بالاتر، دست شان به خدا هم می رسید و وقتی خداوند ِ روزی ده از خستگی پخاشی ی ! (پخش کردن) رزق و روزی خوابش می برد، این دست درازهای از ما بهتران می توانستند سر قلم خدا را کج کنند و در این میان برای خودشان موبایلی بخرند که آن روزها کمی بیشتر از یک میلیون تومان بود و یک میلیون تومان هم رقمی بود برای خودش که فقط صاحبان همان دست ها می توانستند آن را بشمارند. من که کلّن بیش تر از ده هزار تومان نمی توانستم بشمرم با حقوق کارمندی خوب تصوری هم از شکل موبایل نداشتم.... القصه، آن روزها که بنده و امثال بنده رمز و راز استفاده از گوشی های مرموز و کوچک و خیلی باکلاس موبایل را نمی دانستیم، ممکن است دسته گل هایی هم به آب داده باشیم مثلن؟ عرض می کنم...

  مثلن یکی از آقازاده ها، همان صاحبان دست ها را می گویم که از صدقه سری ی کجی ی قلم خدا گوشی ی موبایل داشتند و بقیه با حسرت و آرزو از دور نگاهش می کردند و کلّی خوش به حالش و شاید الهی کوفتش بشود به او و موبالش در دل می گفتند، از قضا محبوب ِ دختری بود که نمی توانست با آن آقازاده ی از ما بهتران رابطه ای داشته باشد، از شور و اشتیاق عاشقی شماره ی یازده رقمی و دور و دراز موبایل پسر را گیر آورد و معلوم نیست در آن روزگار چگونه توانسته بود آن شماره ی عجیب و غریب را حفظ کند، آخه اولش آن شماره های طویل مثل شماره های بلاد خارجه و فرنگ می مانست، یعنی و به قول محسن جان گرامی ینی! حس و حالش مثل شماره های فرنگی می مانست، خلاصه، دخترک که در عمرش گوشی ی تلفنی که بتواند شماره ی طرف مقابل را هم بیندازد، ندیده بود و به خیال کوچکش هم چنین خطور نکرده بود، ساده لوحانه، شاید امیدوارانه نه فکر کنم خطا گفتم، مشتاقانه... اصلن مگه من فضول کار مردمم چه می دانم چگونه مندانه زنگ می زد به موبایل آقازاده ی دراز دست محبوب و دقایقی مفصل گوشی را نگاه می داشت و گوش می سپرد به صدای خاموش پسر دراز دست....! یک مثلن دیگر هم شنیده ام... ای بابا مثلن های ما هم همه از دسته گل به آب دادن دختران عاشق است.... دختر، شیفته ی پسری شیرازی بود و شیفته ای هم بود ها! از آن جایی که دختران با هوشند، تنها عاشق پسران دراز دستی می شوند که بتوانند قلم خدا را به سوی رزق و روزی ی بیشتر کج کنند، پسر محبوب شیرازی هم موبایلی داشت و دختر عاشق هم موبایل ندیده! روزی مشتاقانه شماره ی پسر را گرفت و از بخت بد آن روز نتوانست صدای محبوب را بشنود، روز بعد در تماسی موفقیت آمیز به پسر محبوب دراز دست گفت: امین! دیروز زنگ زدم به موبایلت، مامانت گوشی رو برداشت الکی گفت دستگاهت خاموشه....   البته پسر دراز دست و دست کج کنِ خدا به روی دختر عاشق نیاورد که آن صدای مادرش نبود و صدای دلنشین همین بانوی آشنای خودمان است که درروز بسیار برای مان می گوید: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است!

شما هم اگر خاطره ای و حکایتی شنیدنی از آن روزهای اول دارید، این جا بنویسید، بد نیست. چطوره؟ ها؟

نظرات 7 + ارسال نظر
فریدون شنبه 13 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 14:20

پاسخگوی تلفن

البته این خاطره مربوط به مبایل نیست مربوط به تلفن معمولی است . آن اوایل که به لندن آمده بودم . یک روز مادرم به من زنگ زده بود من منزل نبودم. بعدن که به مادرم زنگ زدم . مادرم پرسید « زن انگلیسی گرفتی؟ » گفتم« نه » گفت « مادر جون راستش رو بگو»
با تعجب پرسیدم « کی گفته ؟» مادرم گفت « هر وقت زنگ می زنم وقتی خونه نیستی یه خانم انگلیسی جواب میده. مادر جون چرا فارسی یادش نمی دهی.. منکه انگلیسی سرم نمیشه. »

خنده ام گرفت .برایش توضیح دادم که در اینجا وقتی تلفن جندین بار زنگ زد و کسی گوشی را بر نداشت بطور خود کار به پاسخگو وصل می شود . این یکی از دهها خدماتی است که شرکت تلفن انگلیس در اختیار مشترکین می گذارد.

1- مادرتون باور کرد؟! حالا راستشو بگید حق با مادرتون نبود؟
2- یادم اومد چند سال پیش برادرزاده ی کوچک من که یاد گرفته بود چطور صداش رو روی پیغام گیر تلفن ضبط کنه و بذاره، دور از چشم ما کلی حرف زده بود و شعر خونده بود، دو سه روز بعد اومدم پیغام های تلفن را پاک کنم دیدم یک پیغام جدید داشتیم، متوجه نشده بود از بس اون چند روز بچه ها با گوشی ور می رفتند، یکی از دوستان خودم بود که با شنیدن حرف های طولانی فرحان، مدام می گفت،: کوچولو! گوشی رو بده به مامانت یا بزرگ ترت... از اون اصرار و از این ور... خوب بچه که نبود، صداش بود!
3- دوستم به من زنگ زد، گفت: نیره! محمد (داداشش) زنگ زده گفته: لطفن پس از صدای من بوق بزنید (اون سال ها که اینو برام گفت هنوز اول این خوشمزگی بود و یادمه تا مدت ها یاد این حرف محمد می افتادیم و کلی می خندیدیم....
همین طور یاد خاطرات افتادم و نوشتم...

فریدون شنبه 13 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 14:23 http://www.fridoun.blogfa.com

در یادداشت قبلی فراموش کردم که یگویم نوشته شما دارای نکات ظزیف و در خور توجه بود .
با صمیمانه ترین درود ها

سپاس. شما م اشاره ای می کردید بد نبود

فرناز شنبه 13 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 15:01 http://farn-sighs.blogsky.com

خاطره های این چنینی من مال روزهائیست که هر چقدر هم دست کسی دراز بود باز دستش به موبایل نمی رسید . در خانه یک تلفن سیاه رنگ بود و 6 نفر آدم . در طبقه پایین همان خانه هم باز یک تلفن سیاه _ با همان شماره _ بود و سه نفر آدم
گاهی این تلفن زنگ می زد و دختری که شبیه همین دختر قصه شما بود خودش را پرت می کرد روی تلفن و گوشی را بر می داشت آنوقت پسری می گفت نچ نچ !!!! و قطع می کرد . دختر می پرید روی دوچرخه اش و می رفت مداد !!!! بخرد . بعد در تلفن عمومی محله یک دوزاری می انداخت و گاهی تا نیم ساعت اگر خوش شانس بود و کسی نمی آمد با پسر نچ نچ کن ! حرف میزد . وقتی برمی گشت به خانه دیر شده بود و مداد فروشی هم بسته بود . آن روزها آدم ها حتی به مداد دستشان نمی رسید گاهی ...

آره، راست می گید اون موقع ها، درازی دست فایده نداشت، به چاش هر چی لنگ درازتر بودی، بهتر بود چون دویدن تا تلفن عمومی هم کاری بود که لنگ های درازتر بهتر انجامش می دادن... بابا لنگ دراز بوده زنگ زده بوده! شاید... راستی یادش به خیر اون گوشی های سیاه قدیمی... خیلی باحال بودن... یادمه یکی از همون گوشی های سیاه در کودکی ها و نوجوانی های من هم بود، یک جایی تقریبن عمومی تر قرار گرفته بود تا در و همسایه هم از آن استفاده بکنن ولی صفرش را می بستند تا کسی به راه دور زنگ نزنه، ناقلا سپیده، خواهر بزرگ ترم که نه بابا لنگ درازی داشت و نه کسی زنگ می زد که نچ نچ کنه،(به خاطر هیبت پدرم اصولن کسی جرأت همچین مزاحمت هایی نداشت!) ولی سپیده با یک سنجاق قفلی صفرو باز می کرد، و فقط خوش حال بود که می تونه این کارو بکنه

محسن پنج‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 14:46 http://sedahamoon.blogsky.com

من تا سالهای زیادی در مقابل این پدیده مقاومت کردم. به قول یکی از دوستان می گفت و می گفتم: من یا در خانه هستم یا در محل کار. هر کسی با من کار داشته باشد می داند که من در این دو نقطه هستم.
بین این دونقطه را می خواستم مال خودم باشم. که نشد.

پروانه جمعه 19 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:30

چه زود این خاطرات کهنه شد!

یکی از خاطران اون زمان جوک های اون روزها بود که شاید شنیده باشید:
آبادان زلزله میاد و همه خونه ها رو سر مردم خراب میشه آبادانیه رو از زیر آوار به سختی می کشن بیرون .
آبادانیه خودشو یه تکونی میده خاکاش بریزه و بعدش با افتخار گوشیشو در میاره و میگه :وولک ویبره رو حال کردی!

فرشته جمعه 19 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:38 http://fershteh.aminus3.com/

یادم هست که کامنتی گذاشته بودم اینجا اما گویا این خط های عریض والطویل گاه در نقطه ای پوسیدگی دارند واین کامنت ها ارسال نمی شه

یادمه وقتی اولین گوشی ها اومده بود چنان سنگین بود
که روش اسم گوشت کوب را گذاشته بودند
ودیدنی تر
شکستن گردو وبادام بود
!!!

واین روزها
اینقدر گوشی ها ظریف وکوچک شده که باید مدتی نگاه کنی تا حروف را پیدا و بنویسی
...
یک حاطره دیگه هم یادم هست
چون پدیده ی جدیدی بود خیلی ها فکر می کردند دیوانه شده ای که در حال راه رفتن با خودت حرف می زنی
وسر را تکان می دادند
که ببین اینها
با یک تکه سیاه حرف می زند ومی خندند
ولی الان تو در دست همه می بینی از بچه ی کوچک تا مامان بزرگها
وکسی هم دیوانه خطابت نمی کند

محسن شنبه 20 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 20:53 http://sedahamoon.blogsky.com

و خاطراتی که این روزها تا حد مرگ عذابت می دهند گفتگوی تلفنی یکی است توی تاکسی یا اتوبوس که انگار داره توی گوش تو خصوصی ترین مسائلشو داد می زنه.
.............
غیر قابل نوشتن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد